بارَش? سنگین بود و وزش باد ? بی رحم.
دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد?
نفس نفس می زد?
اما کسی صدای نفسهای او را نمی شنید.
کسی او را نمی دید.
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
خــدا دانه ی گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست .
مورچه دانه را دوباره بر دوش گذاشت.
و به خــدا گفت :
" گاهی یادم می رود که هستی ، ای کاش بیشتر می وزیدی. "
خدا گفت :
" همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای؟"
مورچه گفت :
" این منم که گم می شوم ، بس که کوچکم ، بس که خرد ، بس که ناچیزم ! "
" نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد ..."
خـــدا گفت :
" اما نقطه سر آغاز هر خطی است ."
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت :
" من اما آغاز هیچم ? ریز و ندیدنی? من به هیچ چشمی نخواهم آمد ."
خـــدا گفت :
" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند ."
" چشم های من همیشه بینا ست ."
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت.
پس دوباره گفت:
" زمینت بزرگ است و من ناچیز ترینم ، نبودم را غمی نیست. "
خـــدا گفت :
" اما اگر تو نباشی چه کسی دانه ی گندم را بار کند و
راه رقصیدن نسیم در سینه ی خاک را باز کند؟
تو هستی و سهمی از بودن برای توست.
در نبودنت کار این کارخانه?نا تمــــــام است."
نسیم دیگری وزید و دانه ی گندم دوباره افتاد ?
اما هیچ کس نمی دانست?
در گوشه ای از خاک،
مورچه ای با خــــدا گرم گفتگوست .
یکی از مکالمات خداوند و موسی : ای پسر عمران ! هر گاه بنده ای مرا بخواند ،
آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم
اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من ! .